دیروز توی اتوبوس بودم که

دیروز موقعی که دانشگاهم مرخص شدم و به طرف خونه میومدم ... سوار اتوبوس شدم و از شانسم یک صندلی خالی بود ... دقیقآ پشت سر راننده...نشستم و داشتم خیابونو نگاه میکردم ... اصلا متوجه فرد کناریم نشدم ... وقتی سرمو برگردوندم دیدم یه مردی نشسته بود و زل زده بود به من ... منم بهش توجه نکردم ... انگاری ادم تاحالا توی عمرش ندیده بود ... اخرش برگشت گفت : عجب مووووووووووووووووووووهای قشنگی داری گفتم حاج اقا موهای شمام قشنگه ***چرت گفتم واسه دلگرمیش اخه کلاه سرش بود موهاشو نمیدیدم***تا اینو گفتم کلاشو در اورد .... دیدم کچله .... ههههههههههههههه ...اقا مارو میگی قرمز شدیم ... گفت : قدر موهاتو بدون ، از این ژل و اینجور چرتو پرتا نمال به موهات و هزار تا نصیحت دیگه ... ولی خدا وکیلی منکه از این آشغالا نمیمالم به موهام ... مردم چه خیالایی میکنند ... آخرش فهمیدم یارو حاج آقا کارمند هستن و یه جورایی همکار بابامند ... البته همکار که نه ولی شغلاشون یکیه ...آخر دستم گفت میخاد یه کامپیوتر بخره و هرجا میره میخان سرش کلاه بزارن و راهنماییش کردم که چه جور قطعاتی بخره و همینطور قیمتا رو گفتم که سرش کلاه نره ... ههههههههههههه ... تمومید داستانم ... ...�